زندگینامهی کارل مارکس
کارل هاینریش مارکس در پنجم ماه مه 1818 در شهر تریر، واقع در استان غربی راینلاند، در مرزهای غربی کشور پروس به دنیا آمد. نزدیکی این شهر به فرانسه و حکومت موقت ناپلئون بر آن، موجب شده بود عقلگرایی فرهنگ
نویسنده: تیم دیلینی
برگردان: بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی
برگردان: بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی
کارل هاینریش مارکس در پنجم ماه مه 1818 در شهر تریر، واقع در استان غربی راینلاند، در مرزهای غربی کشور پروس به دنیا آمد. نزدیکی این شهر به فرانسه و حکومت موقت ناپلئون بر آن، موجب شده بود عقلگرایی فرهنگ فرانسوی به مثابه بدیلی برای محافظه کاری پروسی غالب بر آلمان، در آن عمل کند(Seidman,1983). تریر از فلسفهی مترقی روشنگری در مواردی چون ارائهی پروژه کارهای همگانیاش فایده برده بود. به این ترتیب، مارکس جوان توانست پیامدهای مثبت تعقل روشنگرانه را بی واسطه مشاهده کند.
کارل که یکی از نه فرزند خانواده بود، تنها پسر از چهار پسر خانواده بود که بیش از چهال سال زیست. در اواسط دههی 1820، کارل (که بعدها شیوهی نگارش نامش را از فرانسوی به آلمانی تغییر داد) و خواهرانش و در نهایت مادرشان تعمید یافتند و به مسیحیت گرویدند (Adams and Sydie,2001). پدر کارل، هاینریش با پیشینهی راینلاندی، و مادرش، هنریئتا با پیشینهی هلندی، هر دو از تبار خاخامهای یهودی بودند (Carr,1934). هاینریش مارکس، وکیلی موفق و رئیس کانون وکلای شهر بود و توانست زندگی نسبتاً مرفه و بورژوایی برای خانوادهاش فراهم آورد. او از میراث مذهبیاش دست برداشت و نخستین فرزند خانواده بود که در مدرسهی غیرمذهبی درس خواند. این امر اهمیتی بسیار داشت چرا که هم دوری از آموزههای دین یهود را نشان میداد و هم گویای این واقعیت بود که در آن ایام، درهای تجارت و پیشینه ورزی به روی یهودیان گشوده شده بود. در دورهی حکومت ناپلئون بر تریر، یهودیان این شهر به حقوقی برابر با سایر شهروندان دست یافتند و از آنجا که آزادیشان را مدیون ناپلئون میدانستند، با تعصب بسیار از رژیم وی حمایت کردند. درهای تجارت و پیشه ورزی، که تا پیش از حاکمیت ناپلئون بر یهودیان کاملاً بسته بود، باز شد. با سقوط ناپلئون و واگذاری راینلاند از سوی کنگرهی وین به پروس، یهودیان بار دیگر از حقوق شهروندی خود محروم شدند. هاینریش مارکس که میترسید اجازهی وکالت را از دست دهد، در سال 1817 بر آن شد به کلیسای نسبتاً لیبرال لوتری در پروس بپیوندد. از نظر او که به واقع هیچ رابطهای با کنیسه نداشت، تغییر دین کاری نبود که اهمیت اخلاقی داشته باشد، بلکه صرفاً کاری بود که انجام آن درست بود.
کارل مارکس در جوانی به اندازهای که از خط مشیهای انتقادی، گاه انقلابی، اجتماعی در دوران روشنگری متأثر شد، از دین تأثیر نگرفت. احتمالاً یکی از عواملی که موجب شد بعدها پرسشهایی در ذهن وی در خصوص نقش دین در جامعه نقش بندد و تمایل به تغییرات اجتماعی را در وی تقویت کند، تبعیضهایی بود که وی به مثابه فردی با پیشینهی یهودی در معرض آنها قرار گرفته بود. چه بسا تغییر دین پدرش و گرویدن او به مذهب لوتر او را عمیقاً متوجه این نکته کرد که باید امکان دستیابی تمام افراد به کلیهی قابلیتهای انسانیشان فراهم آید و قاعدتاًَ از همین جا، تردیدهای در ذهن وی دربارهی حقانیت دین نقش بست.
پدر کارل از تحصیلات عالی برخوردار بود. اما مادرش آن قدر کم سواد بود که حتی نوشتن جملهای صحیح برایش دشوار بود. لازم به ذکر نیست که مادرش تأثیری ناچیز در زندگی او داشت. در عوض، پدرش اهمیت تحصیلات درست و حسابی را به او آموخت. خیلی زود رابطهای فکری بین پدر و پسر شکل گرفت و رشد کرد. پدر کارل ارزش دانش را به وی شناساند و او را با آثار متفکران بزرگ روشنگری و نیز آثار کلاسیک یونانی و آلمانی آشنا کرد. هایتریش بسیار زود متوجه شده بود که کارل، برخلاف سایر فرزندانش که هیچ گونه خصیصهی قابل توجهی نداشتند، پسری غیرعادی و بدقلق است با هوشی سرشار و درخشان و در عین حال لجوج و قدرت طلب (Berlin,1971).
شخص دیگری که در زندگی مارکس جوان، علاوه بر پدرش، تأثیر زیادی گذاشت، بارون لودویش فُن و ستفالن، همسایهی دیوار به دیوار آنان بود. او که مردی بسیار باهوش بود، با کتابهایی که در اختیار کارل میگذاشت و با گفت و گو با وی در خلال پیاده رویهای همیشگیشان دربارهی آثار کلاسیک شکسپیر و سروانتس، مشوق او بود. ایشان در این پیاده رویها، غالباً به بحث در خصوص نظریههای سیاسی و اجتماعی میپرداختند. به این ترتیب، رابطهای نزدیک و صمیمی بین این دو شکل یافت و وستفالن، این دولت مرد بلند پایه و متشخص پروسی، مربی بزرگترین متفکر در تاریخ سوسیالیسم شد.
کارل مارکس دورهی دبیرستان را در تریر گذراند و در فعالیتهای معمول دانش آموزی شرکت میجست. پلیس این مدرسه را، که گمان میرفت مأمن معلمان و محصلان لیبرال است، زیر نظر داشت. در واقع مدیر این دبیرستان از پیروان لیبرالیسم کانتی بود (Seidman. 1983). کارل در دوران دبیرستان، مطالبی دربارهی ایدئالیسم مسیحی و اشتیاق به فداکاری برای بشریت نوشت.
نوشتههای مارکس در دوران دبیرستان، دلبستگی او به انسانگرایی لیبرال را که یادگار عصر روشنگری است، آشکار میکنند.
کارل در هفده سالگی به کالج رفت و به توصیهی پدرش در دانشکدهی حقوق دانشگاه بُن ثبت نام کرد. مارکس زمان زیادی را صرف خواندن و سرودن اشعار رمانتیک کرد. اشعار وی مضامین و ایدههای اساسی مکتب رمانتیک را منعکس میکردند؛ از جمله ایدئالیسم، اکسپرسیونیسم، و پی جویی تناسخ و وحدت وجود (Seidman,1983). مارکس عاقبت شعرسرایی را رها کرد، اما علاقهی رمانتیک خود به فرد و خرسندی فردی و جمعی را تا آخر عمر حفظ کرد. خوی سرکش او در دورانی که در بُن مشغول تحصیل بود، وی را به عیاشی و نیز درگیری با دیگران کشاند؛ چنان که دوئل میکرد و یک بار هم به علت بدمستی و اخلال گری، یک روز در زندان بود. مارکس رئیس انجمن تاورن بود که با انجمنهای دانشجویی اشرافیتر متفاوت بود. همچنین به انجمنی از شاعران ملحق شد که چند تن از فعالان سیاسی نیز عضو آن بودند.
او در سال 1836، تحصیل حقوق را در بُن رها کرد و برای تحصیل فلسفه به دانشگاه برلین رفت. نقل مکان به پایتخت را، که شهری پرهیجانتر و سرزندهتر بود، باید نقطهی عطفی سرنوشت ساز در زندگی این مرد جوان دانست (Coser,1977). زمانی که مارکس به دانشگاه برلین رفت، هگل درگذشته بود، اما روح او همچنان بر این دانشگاه حاکم بود. در آن جا، مارکس با گروهی از فیلسوفان بدعت گذار، مرسوم به هگلیهای جوان، آشنا و به سرعت جذب آنان شد. باشگاه غیررسمی دکترها متشکل از استادان جوان و دون پایهی دانشگاهی، با تفکراتی رادیکال و تا اندازهای ضد دین بود که زندگی ولنگاری داشتند. برادران باوئر، برونو و ادگار، که هر دو رادیکال و هگلیهایی آزادندیش و چپ گرا بودند و ماکس اشتیرنر را، که بعدها آنارشیستی به شدت فردگرا شد، میتوان برجستهترین اعضای این گروه دانست (Coser,1977). مارکس تحت تأثیر این افراد، مصمم شد زندگی خود را وقف فلسفه کند. او همچنین باده نوشی محفلی شده بود که به کرات در میخانههای اطراف برلین دیده میشد، جایی که در آن ساعتها هگلیهای جوان دربارهی نکات ظریف آموزهی هگل به بحث با یکدیگر میپرداختند.
اعضای این گروه، علایق بسیاری به مسائل مربوط به جامعهی آلمان داشتند، از دین گرفته تا سیاست، دربارهی همه چیز به بحث میپرداختند. هگیهای جوان به ویژه مسیحیت سنتی، حکومت پادشاهی در پروس، و نبود آزادیهای دموکراتیک را به نقد میکشیدند (Pampel,2000) گروه هگلیهای جوان را حتی نخستین حزب سیاسی شناخته شده در آلمان میدانند. « آنان در حوزههای دیگر آغاز به فعالیت کردند و فقط به تدریج، با پیشروی فرایند سکولاریزه کردن (دین زدایی)، فعالیت خود را بر سیاست متمرکز کردند» (Mclellan,1969:28) مارکس از آنجا که به همراه هم قطاران جوانش، یعنی فریدریش انگلس و مُوزز هس و لورنتس فُن اشتاین و میشائل باکونین، نسل دوم هگلیها را نمایندگی میکرد، جایگاه مهمی در گروه هگلیهای جوان داشت (Brazill,1970) همراهی مارکس با هگلیهای جوان، چندان طولانی نشد و این امر در وهلهی نخست، به دلیل مخالفتش با ایدئالیسم غایت اندیشانهی مذهبی فلسفهی هگلی بود. مارکس اعلام کرد که بن مایهی فلسفهی هگلی صرفاً « بیانی نظری بود از آنچه که در جزم اندیشی مسیحی - آلمانی دربارهی تعارض بین روح و ماده، خدا و جهان آمده است» (Hook,1962:268).
مارکس در دوران دانشجویی در برلین تصور میکرد که در آینده، استاد فلسفه شود. برونو باوئر که به تدریس در دانشگاه بُن مشغول شده بود، به وی وعده داده بود که او را نیز در این دانشگاه به تدریس گمارد. متأسفانه تدریس باوئر در دانشگاه بُن دیری نپایید و او به دلیل داشتن دیدگاههای ضد دینی و لیبرالش، از کار برکنار شد و مارکس امید دستیابی به منصبی دانشگاهی برای همیشه از سر به در کرد (Coser,1977). دوران دانشجویی مارکس با تحویل رسالهی دکترایش، با عنوان دربارهی تفاوت فلسفهی دموکریتوس و اپیکوروس، در سال 1841 پایان یافت. پایان نامهی دکترای مارکس به استثنای مقدمهی ضددینی آتشینی که بر آن نوشته بود، رسالهی فلسفی خشکی بود که به توصیهی دوستانش آن بخش را به مقامات دانشگاهی، تحویل نداد.
مارکس پس از پنج سال اقامت در « پایتخت روشنفکران» در سال 1841 به بن بازگشت. در این ایام، نخستین « عصر جدید» در پروس مد شده بود. فردریک ویلهلم چهارم، عشقش را به یک اپوزیسیون وفادار اعلام کرد و تلاشهایی در نقاط مختلف به عمل آمد تا چنین اپوزیسیونی سازمان یابد (Engels,1869). در این اوضاع، موزز هِس، یکی از ارادتمندان و دوستان سوسیالیست مارکس، از او خواست نویسندهی ثابت روزنامهای که به تازگی در کُلن، با نام راینیشه تسایتونگ انتشار یافته بود و موضعی لیبرال- رادیکال و بورژوایی داشت، شود. هِس، نخستین کمونیست آلمان، مالکیت خصوصی را منبع شر میدانست و فریدریش انگلس جوان را نیز همین ایام پیرو فلسفهی خود کرده بود (Pampel,2000).
مارکس در آن ایام، چیز چندانی دربارهی کمونیسم نمیدانست، اما هِس را با نظرات خودش در خصوص فلسفه تحت تأثیر قرار داد. او از فرصت نگارش برای این روزنامه بهره برد و با نشان دادن تهوری بی نظیر از خود، طی مقالاتی بسیار توجه برانگیز، مذاکرات مجلس ایالتی راین را به باد انتقاد گرفت. مارکس مجموعه مقالاتی نیز دربارهی شرایط اجتماعی نوشت؛ از جمله به فلاکت دهقانان انگور کار منطقهی مُوزِل و نحوهی برخورد وحشتناک دولت با بیچارگانی پرداخت که به علت استفاده از درختهای جنگل سارق شناخته شده بودند، در حالی که آنان استفاده از درختهای این جنگلها را حق همگانی خود میدانستند (Coser,1977). دولت قانونی وضع کرده بود که براساس آن، انگورکاران، زمستانها از استفاده از هیزمهایی که در جنگلهای اطراف در دسترس داشتند، منع میشدند (Pampel,2000). مارکس ده ماه بعد، سردبیر روزنامه شد چنان خاری در چشم سانسورچیها شد که به وی این « افتخار» را دادند که از برلین سانسورچی برایش اعزام کنند. درگیری با سانسورچیان ادامه یافت تا این که مارکس مقالهای در محکومیت دولت روسیه نوشت. نیکلاس اول، امپراتور روسیه، که این مقاله را خوانده بود، اعتراض خود را به سفیر پروس اعلام کرد و کمی بعد، انتشار روزنامهی راینیشه تسایتونگ متوقف شد. مارکس، در دوران سردبیریاش، تیراژ این روزنامه را از 400 نسخه به 3400 افزایش داده بود (Pampet,2000).
مارکس در هفده سالگی، به طور پنهانی، نامزد ژنی فن وستفالن، دختر دلربا، زیبا و موخرمایی بارون فن وستفالن، که از اهالی سرشناس تریر بود، شده بود. بیشتر اعضای خانوادهی ژنی به علت تفاوتهای اجتماعی با این رابطه مخالف بودند (Yuille,1991) آنان با ابراز نگرانی در مورد تبار یهودی مارکس و موقعیت اجتماعی پایینتر خانوادهاش، تحجر دینی و طبقاتی خود را نشان دادند. خانوادهی ثروتمند ژنی به او فهماند که در صورت ازدواج با مارکس او را از ثروت خود محروم میکند. فقط پدر ژنی، که از پیروان سن سیمون، سوسیالیست فرانسوی، بود، به مارکس علاقه داشت. الینور (توسی) مارکس، دختر کارل و ژنی، در سال 1897 در نوشتاری با عنوان نقدهای زندگی نامه نوشتی کارل مارکس رابطهی عاشقانهی پدر و مادرش را شرح داده است. کارل جوانی هفده ساله بود که نامزد ژنی شد، برای آنان راه عشق حقیقی، راه همواری نبود. والدین کارل با ازدواج او در این سن پایین موافق نبودند به این دلیل، او هفت سال دیگر صبر کرد. مدتی که طولانیتر به نظر رسید، « چرا که او ژنی را خیلی دوست داشت ». دست در دست یکدیگر، نبرد زندگی را همان طور که در دوران کودکی با یکدیگر بازی کرده بودند، آغاز کردند و به نوشتهی الینور، این به راستی یک نبرد برای آنان بود: سالهای سخت تنگدستی عاجل، و بدتر از آن، سالهای سوء ظن بی رحمانه، تهمتهای شرم آور، و بی اعتنایی غیردوستانه. اما در تمام مدت، در شادیها و غمها، این دو یار و دلدادهی همیشگی، بی آن که از خود تزلزل نشان دهند، شک و تردیدی به دل راه دهند، تا مرگ به عشق هم وفادار ماندند (لازم به ذکر است که مارکس صاحب فرزندی نامشروع از خدمتکار خانواده شده بود که انگلس برای حفظ آبروی مارکس او را فرزند خود خواند. ) مارکس در جیب سینهاش شعری داشت که برای ژنی سروده بود به همراه عکسهایی از همسر، دختر و پدرش، که انگلس [پس از مرگ مارکس] همهی آنها را در تابوت وی گذاشت. (Marx,1897).
مارکس و ژنی چهار ماه پس از ازدواج به پاریس نقل مکان کردند، که در آن زمان به مرکز تفکرات سوسیالیستی و گروههای افراطیتری که خود را « کمونیست» میخواندند بدل شد. در این جا بود که مارکس برای اولین بار انقلابی و کمونیست شد و با کارگران فرانسوی و آلمانی معاشرت کرد. با تأثیرپذیری از کمونیسم، کتابهای نقد فلسفهی (حقوق) هگل و دربارهی مسئلهی یهود را در سال 1843، به انتشار رساند. یک سال بعد به نگارش مجموعه مقالاتی پرداخت که پس از مرگش با عنوان دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی سال 1844 منتشر شدند. در سال 1844، در یکی از کافههای پاریس، برای نخستین بار با یک مسافر آلمانی- فریدریش انگلس- صحبت کرد، که از انگلستان به خانه برمیگشت. آنها پیش از این، ملاقات کوتاهی داشتند، اما اینک به پایبندیشان و به استحکام عقاید مشترکشان و به توافقشان بر سرمقولات فلسفی و سیاسی پی بردند (Yuill,1991) سال 1845، مارکس اثری با عنوان تزهایی دربارهی فویرباخ را منتشر کرد. در آغاز سال 1845، حکومت گیزو، مارکس را به تحریک حکومت پروس از خاک فرانسه بیرون راند. دولت پروس آثار او را خائنانه میدانست (Marx and Engels, 1978). مارکس که بیکار شده بود (همچنان که در بیشتر عمرش چنین بود) با خانوادهاش به بروسل رفت و در آن جا، با پناهندگان آلمانی روابطی به هم زد. به ویژه، درصدد برآمد اعضای باقی ماندهی اتحادیهی عدالت را که اتحادیهای رادیکال و منحله بود، پیدا کند؛ سازمانی انقلابی و بین المللی که کارگران آلمانی آن را در سال 1836 تاسیس کرده بودند. این اتحادیه در سال 1847، به « اتحادیهی کمونیست » تغییر نام داد و به مارکس و انگلس مأموریت داد تا بیانیهی آن را تنظیم کنند (Engels and Marx,1978)
در سال 1845، فریدریش انگلس در منچستر با زن کارگری با نام ماری برنز آشنا شد که به سازمان دهی جنبش کارگری انگلستان مشغول بود (Adams and Sydie,2001) دوستی آنان تا سال 1863 که ماری درگذشت، ادامه یافت. انگلس از طریق او از جنبشهای اجتماعی و همبستگی کارگران در انگلستان اطلاع یافت. وقتی در همان سال به آلمان برگشت، از شکل گیری جنبش طبقهی کارگران در انگلستان اطلاع یافت. وقتی در همان سال به آلمان برگشت، از شکل گیری جنبش طبقهی کارگر در آلمان نیز مطلع شد و به کاوشهای خود در ایدههای کمونیستی ادامه داد. در پایان آن سال، به بروسل رفت و به مارکس پیوست. در آن جا، آنها اوقاتی رابا سفر به اطراف شهر در طول روز، و نشستن در کافهها تا دیروقت در شب، به فراغت گذراندند. ولی مارکس به طور متمرکز بیشتر اوقاتش را صرف پیشبرد نظریهی ماتریالیستیاش دربارهی تاریخ میکرد. آنها با همکاری یکدیگر ایدئولوژی آلمانی را نوشتند و در آن به تحقیر دیدگاههای سایر فیلسوفان معاصرشان پرداختند. (Yuille,1991).
مارکس و انگلس کمیتهی مکاتبهی کمونیستی را پایه گذاری کردند که نمونهی کوچکی از اتحادیهی بین المللی بود که بعدها تشکیل شد. منظور اولیه از تشکیل این کمیته آن بود که بین کمونیستهای فرانسه، آلمان و انگلستان ارتباط برقرار کند. پیوندی نزدیک با اتحادیهی کمونیستی لندن برقرار کردند که در آن زمان بزرگترین و سازمان یافتهترین گروه کمونیستی و عمدتاً متشکل از پناهندگان آلمانی بود. در انتهای سال 1847، مارکس و انگلس با شرکت در دومین کنگرهی اتحادیهی کمونیستی، برنامهای مفصل برای نحوهی سازمان دهی این اتحادیه پیش نهادند. همین برنامه به مانیفست حزب کمونیست بدل شد. مارکس که دیگر خود را یک انقلابی بین المللی میدید، به سازمان دهی ناراضیان بلژیک و آلمان مبادرت کرد. در سال 1847، در مقالهای با عنوان «فقر فلسفه» نوع رایج سوسیالیسم را به نقد کشید. بسیاری از نکات اساسی نظریهای را که وی در کنفرانس کنگرهی دوم ارائه کرد، میتوان در این کتاب یافت. در دسامبر سال 1847، چند سخنرانی در بروسل ایراد کرد که بعداً در سال 1849 با عنوان مزد، کار و سرمایه (1849) به چاپ رسیدند.
سالی که مانیفست حزب کمونیست (1848) منتشر شد، سال ناآرامیهای عمومی در اروپا بود. قیامهایی در هشت کشور یا دولت شهر اروپایی به وقوع پیوست (Yuill,1991). در مارس سال 1848، دولت بلژیک مارکس را که مظنون به تدارک شورشی در بروسل بود، به همراه همسر و سه فرزندش از خاک بلژیک بیرون راند. پس از آن، مارکس به دعوت دولت موقت فرانسه، که در همان اوان لویی فیلیپ، پادشاه فرانسه، را تبعید کرده بود، به پاریس رفت. امواج انقلاب در شهرهای اروپا، تمام فعالیتهای علمی را به پس زمینه رانده بود و آن چه در این زمانه مهم بود شرکت در جنبش بود.
اندکی پس از رسیدن مارکس به پاریس، اخبار شورش در برلین به وی رسید. مارکس و هواداران کمونیست او بلافاصله به آلمان سفر کردند. مارکس و انگلس نقش فعال در انقلاب سالهای 1848-1849 آلمان ایفا کردند و سردبیری روزنامهی نُیِه راینیشه تسایتونگ را در کلن عهده دار شدند. مارکس و انگلس با استفادهی افراطی از آزادی مطبوعات، دولت پروس را مورد شدیدترین حملات خود قرار دادند. مارکس دو بار به اتهام تحریک مردم به امتناع از پرداخت مالیات، به دادگاه فراخوانده شد، اما در هر دو مورد تبرئه شد. مارکس منادی اتحاد آلمان، قانون اساسی واحد در کل آلمان، و جنگی انقلابی علیه روسیه شد.
وقتی فردریک ویلهلم چهارم، پادشاه پروس، قانون اساسی پیشنهادی را رد کرد، شورشی خونین در درسدِن درگرفت. سرانجام با اعلام حکومت نظامی، شورش سرکوب شد. مارکس طی مقالهای به حمایت از انقلابیون پرداخت و پادشاه را محکوم کرد. دولت آلمان هم او را، که دیگر شهروند پروس محسوب نمیشد، از آلمان اخراج کرد و او به پاریس رفت. اندکی بعد، از پاریس هم اخراج شد. سپس به لندن نقل مکان کرد و تا مرگش آن جا ماند.
در آن ایام، پناهندگان از سرتاسر اروپا به لندن آمده و انواع و اقسام کمیتههای انقلابی را شکل داده بودند. مارکس انتشار نُیه راینیشه تسایتونگ را به صورت ماهنامه تا مدتی ادامه داد، اما سپس در کتابخانهی موزهی بریتانیا گوشهی عزلت گزید و در جست و جوی هر آن چه که در مورد اقتصاد سیاسی بود، به مطالعه کتابهای این کتابخانه عظیم پرداخت که تا آن زمان قسمت اعظم آنها مطالعه نشده بود (Engels,1869). مارکس اینک به مورخی مشهور شده بود که به تمایزات اجتماعی میپرداخت. مقالات او طی یازده سال، تا آغاز جنگ داخلی آمریکا، در نشریهی نیویورک تریبیون مرتباً چاپ میشد. او سردبیر بخش سیاسی اروپایی این روزنامه بود. برخی از درخشانترین آثار تاریخی مارکس در همین دوره منتشر شدند، از جمله نبردهای طبقاتی در فرانسه (1850) و برومر هجدهم لویی بناپارت (1852).
مارکس و انگلس در تمام سالهای اقامت در لندن، به انتظار وقوع انقلابی کمونیستی نشستند. در این مدت کارل و همسرش، ژنی، به جرم فروش سلاح به نیروهای انقلابی دستگیر شدند و مدام به امید این که ایدئولوژی جدید غالب شود، در تدارک انقلاب برمی آمدند. اما در طول حیات مارکس، چنین انقلابی به وقوع نپیوست. انتشار آثار درخشان مارکس ادامه یافت که برجستهترین آنها سرمایه بود. جلد نخست این کتاب در سال 1867 و جلدهای دوم و سوم آن در سال 1880 منتشر شدند، این کتاب در سال 1872 در روسیه نیز انتشار یافته بود.
فقر مالی و مصائب خانوادگی نقشی مهم در زندگی خانوادگی مارکس داشت. انگلس اغلب خود را موظف به کمک مالی به او میدانست. او که در اواخر عمر مارکس ثروتمند شده بود، مقرری سالیانهای برای وی درنظر گرفت و مارکس توانست در چند سال آخر عمر، زندگی نسبتاً آسودهای را بگذراند. کارل و ژنی که در ابتدای زندگی، دو فرزند خردسالشان را از دست داده بودند، در سال 1855 پسر هشت سالهشان، ادگار، را نیز بر اثر ابتلا به بیماری سل از دست دادند. کارل مجبور شد پول لازم برای خاک سپاری او را از انگلس قرض گیرد. مارکس زندگی خود را تا حد بسیاری وقف همسر و دخترانش کرد. برای کودکانش قصه میخواند، آنان را به تحصیل علم تشویق میکرد، و بسیار پیش میآمد که یک روز تمام با آنان به پیک نیک میرفت. مارکس به خوبی میدانست باری که بر دوش خانوادهاش گذاشته شده، ناشی از وفاداری او به کمونیسم بود ژنی نیز اولویت بندیهای شوهرش را پذیرفته بود و ساعتها با کمال میل به رونویسی دست نوشتههای ناخوانای او میپرداخت. ژنی در سال 1881 و کارل در 14 مارس 1883 چشم از جهان فروبستند. فقط انگلس و یازده نفر دیگر در مراسم تشییع جنازهی مارکس شرکت کردند و سایر سوگواران او، در اقصی نقاط جهان با ارسال نامههایی اندوه خود را اظهار کردند. یک سال بعد، در 16 مارس 1884، هم برای یادبود مارکس و هم برای گرامیداشت سالگرد کمون پاریس، راهپیماییای برگزار شد. در این راهپیمای، پنج تا شش هزار نفر، با پرچمهایی در دست، خیابان دادگاه تاتنام را تا گورستان هایگیت طی کردند. اما نیروی پلیس، که شمار آنان به حدود پانصد نفر میرسید درهای گورستان را قفل کرده بودند و از ورودشان به گورستان ممانعت میکردند و حتی دختر مارکس، الینور، و چند تن از دوستان خانوادگی بسیار نزدیک مارکس که با تاج گل آمده بودند، اجازهی ورود نیافتند.
امروزه برای ورود به گورستان هایگیت، مردم پول میپردازند تا از مقبرهی مارکس دیدن کنند.
منبع مقاله :
دیلینی، تیم؛ (1391)، نظریههای کلاسیک جامعه شناسی، ترجمهی بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، تهران: نشر نی، چاپ ششم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}